جدول جو
جدول جو

معنی مسحور شدن - جستجوی لغت در جدول جو

مسحور شدن
جادو شدن، فریفته گشتن جادو شدن سحر زده شدن: چنان مسحور زیبایی او شده بودم که حال خود را نمی فهمیدم، فریفته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
مسحور شدن
سحرشدن، جادو شدن، فریفته شدن، مجذوب شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شَ گَ تَ)
آباد شدن. آبادان گشتن: چنان معمور شد که چشم از تصاویر... آن سیر نگشتی. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 439).
طرب سرای محبت کنون شود معمور
که طاق ابروی یار منش مهندس شد.
حافظ.
، رفیع شدن. عالی شدن. رونق یافتن: حال هر دو شار در خلوص اعتقاد به اشباعی تمام انها کردم به موقع قبول افتاد و مکان ایشان معمور شد و متوقعات ایشان از حضرت به ایجاب مقرون گشت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 340). رستۀ امرمعروف معمور شده و متاع عفت و صلاح مرغوب گشته. (المعجم ص 12)
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ)
به گوش آمدن. شنیده شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مسموع افتادن. مسموع گردیدن. و رجوع به مسموع افتادن و مسموع گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ تَ)
زهر خوردن. به زهر کشته شدن. (ناظم الاطباء). چیز خورانیده شدن، از اثر یک مادۀ سمی دچار قی و اسهال و سردرد و سرگیجه شدن. مسمومیت یافتن. و رجوع به مسمومیت شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستقر شدن
تصویر مستقر شدن
مانتین مانیدن جای گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منظور شدن
تصویر منظور شدن
دیده شدن، مقبول گردیدن پسند افتادن، مورد توجه قرار گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملحوظ شدن
تصویر ملحوظ شدن
دیده شدن ملاحظه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکسور شدن
تصویر مکسور شدن
برخه دار شدن برخگی شکسته شدن، کسر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغرور شدن
تصویر مغرور شدن
فریب خوردن، خود خواه شدن گول خوردن فریفته شدن: (اگر صاحب طرفی از همسایگان مملکت بکمال حلم و وفور کم آزاری این خسرو نوشیروان معدلت مغرور شود) (المجم. چا. دانشگاه. 14)، متکبر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
آباد شدن آباد گردیدن (رسته امر معروف معمور شده و متاع عفت و صلاح مرغوب گشته) (المعجم. مد. چا. دانشگاه. 12)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشهور شدن
تصویر مشهور شدن
نامی شدن خنیدگی نامور شدن شهرت یافتن شناخته شدن نامبردار گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقهور شدن
تصویر مقهور شدن
شسکست یافتن مغلوب شدن شکست یافتن
فرهنگ لغت هوشیار
مانیسته شدن باشید گشتن ماندگاه شدن زیستگاه شدن محل سکونت شدن: وانحاء مملکت که بخطوات اقدام جائره خراب و بائر گشته بود بیمن اعتنا و استعمار او معمور و مسکون شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشور شدن
تصویر محشور شدن
گرد آمدن باکسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسموع شدن
تصویر مسموع شدن
شنیده شدن، بگوش آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
ناویدن چو مست هر طرفی می فتی و می ناوی - چو شب گذشت کنون نوبت دعاست مخسپ (مولانا) مست گردیدن بسبب نوشیدن خمر، دردسرو کسالت یافتن بسبب زایل شدن نشاه خمر
فرهنگ لغت هوشیار
ور تکیدن پر وندیدن، باز داشته شدن، هنجمان شدن محاصره شدن احاطه شدن، باز داشته شدن، باجرای حج دسته جمعی توفیق نیافتن
فرهنگ لغت هوشیار
خیره شدن مات شدن سرگردان گشتن سرگشته شدن حیران ماندن: ... اندرین کار متحیر شدند
فرهنگ لغت هوشیار
سهشیدن درک شدن توسط یکی از حواس: گرز ها و تیغها محسوس شد پیش بیمار و سرش منکوس شد، (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسوب شدن
تصویر محسوب شدن
بشمار آورده شدن بحساب درآمدن
فرهنگ لغت هوشیار
گفته شدن، بر سر زبان ها افتادن سرشناس شدن نامبردار شدن ذکر شدن بیان شدن، مشهور شدن: هر که در گیتی گسست از ذکر تو مذکور شد ای خنک آنرا که تو ذکرش در آن جمع آوری. (سنائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحور کردن
تصویر مسحور کردن
جادو کردن، فریفتن جادو کردن سحر کردن، فریفته کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محشور شدن
تصویر محشور شدن
((~. شُ دَ))
گرد آمدن با کسی (کسانی) در روز قیامت، معاشر شدن
فرهنگ فارسی معین
معتکف شدن، گوشه نشینی اختیار کردن، مقیم شدن (در عتبات عالیات)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مست شدن، خمار شدن، خمارآلوده شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به رحمت خدا رفتن، درگذشتن، فوت کردن، وفات یافتن، مردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تحول یافتن، دگرگون شدن، تغییر کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حیران شدن، حیرت زده شدن، مبهوت شدن، متعجب شدن، درماندن، فرو ماندن، سرگشته شدن، حیران ماندن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حس شدن، ادراک شدن، دریافتن، احساس شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
وادارشدن، ملزم شدن، ناگزیر شدن، اجبار شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شمرده شدن، به حساب آمدن، به شمار آمدن، قلمداد شدن، تلقی شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
احاطه شدن، حصاردار شدن، دیوارکشی شدن، حصار کشیدن، محاصره شدن، اسیر شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شادشدن، بانشاط شدن، شادمان گشتن، مشعوف شدن، خوشحال شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دچار مسمومیت شدن، آلوده شدن، سمی شدن، زهرآلود شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد